زندگینامه روحاني مجاهد حجت الاسلام و المسلمین شهيد محمد علي شفيع زاده

🔹 حماسه سازان همیشه جاوید روحانیت دامغان

179

زندگینامه روحاني مجاهد حجت الاسلام و المسلمین شهيد محمد علي شفيع زاده

محمدعلی شفیع زاده فرزند محمدابراهیم – به دلیل هجرت پدر از دامغان – در سال ۱۳۴۵ش در شهر تهران دیده به جهان گشود.

بعد از اتمام دوران ابتدايی وارد مدرسه راهنمايی شد. شور و شعورش در امتداد عشق به خميني بود، چرا كه مي‌دانست «عشق به خميني عشق به همه خوبيهاست»

بعد از اتمام دوران راهنمايي وارد دبيرستان شد و تا سال سوم درس خواند. در راهپيمايي‌ها شركت مي‌كرد تا هيچستان رژيم شاهنشاهي را بر باد دهد.

قاصدك كنعاني دلش در راه عشق ، ديده به فلق انتظار گشود تا يوسف زهرا (ع) پاي به سامانكده دل بگذارد. اشارت يك نويد، كريمانه‌ترين وعده‌ها را در طبقي از عشق برايش آورد و او در سال ۱۳۵۸ش راهي حوزه علمیه شد و از طلبگي هدفي جز گسترش مفهوم انقلاب و حكومت اسلامي نداشت.
نسيم جنون الهي بر خنكاي جانش نشست و او را ساكن كوي دلدادگان،‌حرم عشاق خدا، فاطمه معصومه (س) كرد و در مدرسه حقانی خوشه چين معارف ناب علوم آل محمد (ص) شد. مدتي بعد تاج ملكوتي بر سر نهاد و لباس شرافت و كرامت بر تن كرد.

در حوزه علمیه پیشرفت تحصيلى و اخلاقى بسيار خوبى داشت به نحوی كه يك بار كه پدرش به محضر حضرت آیت الله مشكينى(ر ه) رسيد ايشان فرمودند: «برو خدا را شكر كن كه اين چنين فرزندى دارى. با چه مالى اين بچه را بزرگ كردى؟» پدر شهید گفت: «با دست‌هاى پينه بسته.»

بسيج ، شعاعي از انديشه امام خميني بود كه در جان بسيجيان جلوه كرد و او در بسيج ثبت نام كرد.
شبي به مادر گفت: «مي‌خواهم لحظات دنيا را آبرو بخشم،» مي‌خواست پروانه شود، اوج بگيرد و در شمع محفل لاهوتيان فاني شود.

بارها به جبهه رفت، در عملیات های والفجر ۲ و والفجر ۴ حضور داشت اما عروس ابديت نامش را زيبا نگاشت. بر دست و پايش حنا گذاشت تا در جشن لقاي عشاق خدا ، به گلگشت باغ لاهوت برود.

در آخرین مرحله اعزام در مهرماه ۱۳۶۲ش همراه با ياران آسماني اش از طرف بسيج تهران اعزام شد و در یکی از گردان های عملیاتی لشگر ۱۰ سيد الشهداء علیه السلام  بعنوان روحانی گردان مستقر شد. مجنون ؛ تنها جزيره كوچكي در خوزستان نيست، مجنون ، وسعت عشق را در خود دارد و او با خيل افلاكيان در عمليات خيبر در تاريخ ۱۳۶۲/۴/۱۲ شركت كرد و عاشقانه با عمامه ای خونین بسوی معبود پرکشید. پیکر پاکش در لابلای نیستان هورالعظیم ناپیدا ماند.

او بي‌نشان رفت و تنها يادگارش خاطراتي بود كه هر شب مادر ، آنها را مرور مي‌كرد و در دل نجوا می کرد:
قاصدك من ! شبهاي يلداي انتظارم چه دير صبح شدند و صبح بدون تو، يعني آغازي بي احساس. تمام اشتياقم را در چشماني خيس از انتظار به در دوخته بودم تا شايد قاصدك من در زمزمه باد برقصد و نويد آمدنت را بدهد و در آن روزها مي‌گفتم:
اي كاش از آن لحظه‌هاي ابري من
آرامتر،‌ اي آفتابم مي‌گذشتي
اگر چشمانم در پس جاده انتظار به خواب مي‌رفت، حضور ياد تو بر خوابم چيره مي‌شد و مرا تا به صبح بيدار نگاه مي‌داشت.
زبان در حسرت گفتن «اي سرونازنين خوش آمدي» مانده بود. مي‌دانستم روزي تو خواهي آمد،‌بر كوچه دل قدم خواهي نهاد و من تمام احساسم را فرش راه تو خواهم كرد. مانند همان روز كه بر لب جويبار وجود ، گل ناز وجودت را گرفتم.

و آنگاه كه در سال ۱۳۷۷ش بعد از ۱۵ سال برگشت با خود زمزمه كرد: محمد جان! تو آمدي اما نه آن سان كه آرزو داشتم، گفتم اگر بيايي قد رعنايت را در آغوش كشم،اما حال مي‌بينم كه استخوانهايت مي‌گويند:
عشق يعني استخوان و يك پلاك
سالهاي سال تنها زير خاك

اكنون مزار این روحانی مجاهد درگلزارشهداي روستاي «برم» دامغان مأواي عاشقان و دلسوختگان است .

«روح بلندش در جوار امير قافله عشق شادمان باد.»