زندگینامه طلبه بسیجی ، شهید محمدرضا علیزاده برمی
حماسه سازان همیشه جاوید روحانیت دامغان
145
زندگینامه طلبه بسیجی ، شهید محمدرضا علیزاده برمی
محمدرضا عليزاده» فرزند عباسعلي در تاريخ ۱۰ خرداد سال ۱۳۴۹ ه.ش در روستاي «برم» دامغان به آمد.
دوران ابتدايي و راهنمايي را در روستاي محل تولد گذراند. قلب كوچكش ترسيم عشقي آسماني بود و مادر در هر صبح ، ميهمان قلب بيرياي اش ميشد و با بوسه بر گلبرگهاي جانش او را به دست تقدير ميسپرد. درلوح تقدير چه زيبا نامش را در جمع عشاق نوشته بودند، او كه درهر صباح با دعاي عهد مأنوس بود و شميم روح انگيز گل نرگس را از دور دست افق انتظار ، استشمام ميكرد.
فجر انقلاب ، سرآغاز همان طلوع با شكوه خورشيد مهدويت بود كه «پير خرابات» در زمزمه مستانهاش فرمود: انتظار فرج از نيمه خرداد كشم، و او نيز واژه هاي انتظار را با شركت در تظاهرات ها با آن سن کم معنا بخشيد و مخالفت علنی خود را با طاغوت زمان اعلام می کرد و بهمین خاطر در دیماه ۱۳۵۷ش از سوی عده ای شاه دوست مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
پس از طلوع خورشید انقلاب ، برای سربازی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در سال ۱۳۶۳ش وارد حوزه علميه «حاج فتحعلي بيك» دامغان شد. دروس مقدمات را از محضر اساتید عظام آن حوزه کهن: مرحوم حاج سید مسیح شاهچراغی، حاج شیخ غلامعلی نعیم آبادی، حاج شیخ محمد ترابی، حاج سید محمود ترابی و حاج شیخ احمد عالیشانی فرا گرفت.
دو سال بعد براي ادامه تحصيل به «مدرسه علمیه حقانی» در قم هجرت نمود. شادابي روحيه، صراحت گفتار و شهامت و شجاعت در كارها ، از محمدرضا شخصيتي محبوب ساخته بود.
در تحصیل علم و درس برجستگی خاصی داشت، بلند همت و بلندنظر بود، پشتکار خوبی داشت، پیشمطالعه میکرد و بعضی درسها را دو بار با جدیت مباحثه مینمود و در عین حال با نشاط و شوخطبعی به دیگران روحیه میداد.
تقید خاصی به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها داشت. برنامهای برای خود نوشته بود که طبق آن هر روز یک ساعت کامل و آن هم در ساعت خاصی برای زیارت به حرم میرفت.
در دوران دفاع مقدس با دستكاري در شناسنامه خود ، توانست در دیماه ۱۳۶۳ش اجازه اعزام به جبهه را در سن كم بگيرد. طی چهار نوبت در مناطق عملیاتی مهران ، جاده خندق ، عملیات کربلای یک و کربلای ۴ به مدت ۱۲ ماه توفيق حضور در جبهه را يافت.
مادر بيرياتر از سپيده برايش گريه ميكرد و او مسافر ديار شقايقها شده بود،اگر چه همه چيز دست به دست هم داده بودند كه مانع از رسيدنش به محبوب شوند، اما فوران عشق خدايي اش ، او را پروانه كرده بود و براي سوختن و فاني شدن هيچ حد و مرزي را نميشناخت. دیگر برای پر کشیدن به آسمان آماده شده بود، در وسط خطبههای نماز جمعه قم به یکباره عزم رفتن به جبهه کرد و سوار قطار شد. غروبی که بچههای گردان قمر بنی هاشم علیه السلام در مقر دزفول برای عملیات میخواستند حرکت کنند محمدرضا خود را به آنان رساند و با التماس از فرمانده گردان، همراه مجاهدان راه خدا شد.
غزل جاودانگي را در مثنوي شهادت سرود و در آن شب ـ كه آسمان بر پهنه شلمچه ميباريد ـ به همراه مردان كربلايي از ميدان تنگ دنيا گذشت و پاي بر افلاك نهاد و در ۴ دیماه ۱۳۶۵ش در عملیات کربلای ۴ جاودانهترين غزل عشق را سرود.
پيكر چاك چاك اين طلبه جوان شانزده ساله حدود يك ماه بعد، پس از عمليات كربلاي ۵ به زادگاهش برگشت.
مادري با نگاه باراني،لحظه لحظه ميپژمرد و در آن سوي كوچه انتظار ، فانوس اميدش سوسو ميزد و از آن سمت آبي آسمان،كبوتران جنوبي بر رويدستان فرشتگان تشييع ميشدند. آن گاه كه آسمان ، مويه ميكرد كوچهها خيس اشك ميشد و رود اشك ، شقايقها را تا بهشت ميبرد و در آن تشييع عشق ، هجوم خاطرهها دل مادر را آتش ميزد.
و اكنون هنگامه قيام ملائك است كه براي اقامه نماز بر تن چاك چاك او صف كشيده اند ، مادر نيز هفت تكبير عشق زد و با او و تمام جلوههاي زيباي حيات ، وداع كرد. خداحافظ اي تمام مادر! خداحافظ اي سكوت بيانتهاي مادر! خداحافظ….
از آن روز به بعد،نگاه سرخ مادر به باغچه سبز خاطره دوخته شد. و حال گلزار شهداي روستای «برم» دامغان خلوتگاهي براي تمامي عاشقان و دلسوختگان و جاماندگان از كاروان عشق شده است.
«نام و يادت آواز بلند روزگارران باد.»